استاد کیمیایی در مورد داستانِ واقعیِ داش آکل از پیرمردی برنج فروش نقل می کنند

استاد کیمیایی در مورد داستانِ واقعیِ داش آکل از پیرمردی برنج فروش نقل می کنند:
من از یک برنج فروش نود و دو ساله، در یکی از کوچه های باریک محله ی سردزک شیراز شنیدم. پیرمردِ برنج فروش خود از یاران کاکارستم بود، اما به گفته ی خودش حواسش پیش داش آکل.
داش آکل با پسری که هیچ و یا کمتر کسی او را دیده در خانه اش زندگی می کند. حاجی بزرگ قرار بر این دارد که به مکه برود و بازگردد و این دو سال تا هفت سال طول... می کشیده. وقتی حاجی، داشی را وصی خود می کند، مرجان مهم ترین و شکننده ترین ارثی است که می گذارد. پسری از طایفه های حاجی عاشق مرجان است. داشی برای امانت داری و ترس از اینکه اگر در خانه نباشد، پسر در خفا به خانه بیاید، مرجان را به خانه ی خودش می برد. پسری که در خانه ی آکل زندگی می کند با مرجان به عاشقانه ها می روند و داش آکل درمی یابد که خود، عاشق مرجان است.
مرجان حامله می شود. مردم رو از آکل برمی گردانند، به امانت چنین خیانتی شده و اگر آکل بگوید کارِ پسر است که پسر را به دار خواهند آویخت، اما پسر که خودش نیمه ی عشق آکل است.
شبی در خفا پسر را روانه ی تهران می کند. هم تنهاتر می شود و هم باید مرجانِ حامله را به خانه ی پدرش برگرداند. هر دو عشق می روند. از آن زمان، تنهاترین می شود و به شب های شراب و تنهایی می رود و وقتی می شنود پسر در تهران به خانه ی عین الدوله محرم شده، همه چیز را ازدست رفته می بیند. شبی در شراب خانه، کتک بسیاری می خورد. گفته است در امانت حاجی خیانت کرده و بچه مال اوست. اما ذهن پریشان هدایت، کاملاً همان ذهن پریشان داش آکل است.باید رفت، باید به سیاقِ خودش برود. با کاکا قرارِ قصه می گذارد، در تکیه. می داند کاکا مرد است. داش آکل از کاکا می خواهد که وقتی پشت به او کرد کار را تمام کند.کاکا می گوید: هیچ کسی گریستن کاکای سیاه علاف را ندیده بود. پس من بعد از تو چه کنم... حوصله ام نیست به این دنیا... همیشه مثل شَبَم. کی مرا ببرد؟
در غروبِ جدال در تکیه، داش آکل می تواند کاکا را بکشد. از روی سینه اش بلند می شود و پشت به او می کند. کاکا می داند دیشب قسم خورده که کارِ داشی را از این همه درد و رنج کم کند و قمه را از پشت به داش آکل می زند.داش آکل در آخرین لحظات عمر برمی گردد و به سوی کاکا می آید. کاکا خودش را به داش آکل تعارف می کند. داش آکل، کاکا را در حالی که قمه ی کاکا را به تن دارد، خفه می کند. این مهمانی همان مرگِ آیینی اسطوره ای است.
پیرمرد برنج فروش می گفت:بعد از دفنِ هر دو، هوا خیلی سرد بود. فقط مرجان آمده بود و من. من آنجا دیدم که مرجان چقدر عاشقِ داشی بود و داشی نمی دانست. برای اولین بار نام پسر را گفت: عاشق امان بودم. اما بیشتر داشی. داستان آکل و کاکا که در هم گره خورده بود، با دو قبرشان کنارِ هم تمام می شود.
مرجان هم هیچ گاه نگفت بچه از آکل است. سنگِ آسیاب خانگی را دو روز بر دل گذاشت تا آن حرامزاده را از خود بیرون کند.
مرجان خیلی جوان مُرد.
این واقعه را آرزو دارم روزی فیلم بسازم.